هوش داده افلاطون
جستجوی عمودی و هوش مصنوعی

آماندا واتسون در مورد حادثه غرفه Oculus Carnegie Mellon

تاریخ:

یادداشت سردبیر: آماندا واتسون در سال 2015 به Oculus VR ملحق شد و در اتاقکی بیرون دفتر جان کارمک در دالاس رفت و تا آخر شب روی SDK موبایل کار می‌کرد. بعداً در کالیفرنیا، او قبل از ترک Oculus در سال 2022، روی Oculus Link و Air Link کار کرد. در اوایل سال 2024، واتسون CitraVR را منتشر کرد. در Github. این نامه «به عنوان یک عذرخواهی که هرگز نفرستادم» به دانشگاه کارنگی ملون برای حادثه ای که در سال آخر تحصیل در آنجا در سال 2014 رخ داد، نوشته شده است.


به افراد و مسوولین مربوطه،

من می دانم که این احتمالاً کمی دیر به سراغ شما می آید. من برای به تعویق انداختن کارها بدنام هستم (همانطور که ممکن است تا به حال بدانید)، اما هنوز هم احساس می کنم مجبورم این یادداشت را ارسال کنم. به دانشگاه گفتم حاضرم ازش عذرخواهی کنم هر کس اعمال ما ممکن است صدمه دیده باشد، و من کاملاً قصد انجام آن را داشتم. من امیدوارم که زمان، در صورت نیاز، کمک کند تا زمینه یادداشت من فراهم شود.

من در واقع نمی‌توانم با طرف‌های آسیب‌دیده که این نامه به آنها خطاب شده است، بشناسم، بنابراین می‌خواهم پایه‌های خود را پوشش دهم و دقیقاً درباره این عذرخواهی توضیح دهم. پاییز گذشته، من و یکی از دوستانم مدتی را مقابل یک غرفه خالی در کنفرانس فرصت های فنی (TOC) گذراندیم. ما رزومه‌ای از دانش‌آموزان جمع‌آوری کردیم و دولت نگران شد که احتمالاً ما را به‌عنوان استخدام‌کننده برای شرکت آن غرفه اشتباه گرفته‌اند. سپس متوجه شدیم که، اگرچه ممکن است منظور ما خوب بوده باشد، اما این مسئله برای دانشجویان شرکت کننده در نمایشگاه شغلی و همچنین کارکنانی که مسئول سازماندهی این رویداد بودند، مشکل ایجاد کرد. چیزی که ما هرگز قصدش را نداشتیم و البته از اینکه باعث شده بودیم بسیار متاسف باشیم.

اکنون می‌دانم که اعمال و نیات واقعاً به اندازه برداشت‌ها، واکنش‌ها و پیامدهای آنچه رخ داده، مرتبط نیستند. گفته می‌شود، تا زمانی که من اینجا هستم، فکر می‌کنم برخی از شما با شنیدن داستان کامل بدش نمی‌آیید، زیرا آن را به یاد دارم. نه برای اینکه اعمالم را توجیه کنم، بلکه برای اینکه بفهمم من و دوستم چه انگیزه ای داشته است و چرا واقعاً برای آنچه اتفاق افتاده متاسفم.

صبح روز حادثه، 20 دقیقه قبل از باز شدن در TOC بودم. به طور معمول، من چندان اهل تلاش و کوشش نیستم، و صادقانه بگویم، کت و شلوارهای سخت در فرهنگ تکنولوژی تاثیر وحشتناکی دارند. با این حال، می‌خواستم آن را به خطر بیاندازم، زیرا بیش از هر چیز دیگری در کل دنیا، می‌خواستم در Oculus VR کار کنم. به عنوان یک رشته علوم کامپیوتر و نمایشنامه با پیشینه ای در گرافیک با کارایی بالا و طراحی سیستم، مسیرهای شغلی زیادی برای من وجود ندارد. بهار گذشته، من به سخنرانی مایکل آبراش، محقق Oculus گوش دادم، و همانطور که او انواع مهندسان مورد نظرشان را توضیح می‌داد، شنیدم که او مرا توصیف می‌کرد. برای من، Oculus VR به نظر می‌رسد که هدف من برای اعتبارسنجی، انجام کارهایم و ایجاد فناوری جدید در نتیجه است.

همچنین، صادقانه بگویم، در جستجوی شغلی معمولی‌ام خیلی خوب عمل نمی‌کردم. مکان‌هایی که در سال‌های گذشته از آنها پیشنهاد کارآموزی دریافت کرده بودم، اکنون در آخرین مراحل مصاحبه، من را رد می‌کردند. من واقعا نمی دانم چرا. از آنهایی که پرسیدم پاسخ های مبهمی در مورد اینکه من مناسب نیستم دادند. شاید به نظر من شبیه یک تند بود؟ راستش را بخواهید، اگر چیزی در این عذرخواهی مانند نقص شخصیتی است که مانع از استخدام می شود، لطفاً به من اطلاع دهید. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که داشتم می ترسیدم و تلخ می شدم. من این جلسه را با Oculus در TOC ایجاد کردم تا بهترین راه برای درست کردن همه چیز باشد. بارها و بارها به خودم گفتم که قرار است هر کاری که لازم است انجام دهم تا مورد توجه قرار بگیرم – که در گذشته، بسیار بسیار متاسفم.

البته وقتی درها بالاخره باز می شوند و به غرفه Oculus می رسم، کاملاً خالی است. تابلوها بالا نیستند، بطری های آب رایگان دست نخورده در وسط میز نشسته اند. اینکه بگوییم این یک ناامیدی بود، دست کم گرفتن فاحش خواهد بود. شاید برای یک ساعت - در کلاس بعدی من - من فقط سرعت TOC را طی کردم، به امید اینکه Oculus ظاهر شود. البته، همانطور که اکنون می دانیم، غرفه Oculus VR به غیر از یک بار کوچک در روز بعد بدون پرسنل باقی می ماند.

بالاخره منصرف شدم و به کلاس بعدی رفتم. له شدم. CMU در اکثر شرکت‌های فناوری که می‌خواهید در آن‌ها کار کنید، پایگاه فارغ‌التحصیلان قوی دارد، برخی خطوط لوله برای رزومه‌های خارج از رویدادهایی مانند این. اما Oculus نه. Oculus برای من خیلی جدید است که نمی‌توانم کسی را بشناسم که بتواند رزومه‌ای را همراهی کند. می‌دانستم که اگر بتوانم پایم را وارد در کنم، آنها علاقه مند می‌شوند، درست است؟ من ناامید بودم که با کسی صحبت کنم، هر کس با اتصالات راستش را بخواهید، اگر فکر نمی‌کردم بهترین شانسم برای برقراری ارتباط با Oculus در کلاس بعدی کنارم می‌نشیند، ممکن است بیشتر دور بزنم.

در تئوری، داشتن دوستی مانند جورج راه‌حل عالی برای مشکلی مانند من خواهد بود. او مانند یک سلبریتی کوچک در دنیای فناوری است و انواع ارتباطات در دره سیلیکون دارد. او حتی پالمر لاکی را می شناسد، مردی که Oculus VR را تأسیس کرد. اما اگر صادقانه فکر می‌کردید که این نجات من است، جورج را به خوبی نمی‌شناسید.

"چی، من فقط می خواهم به پالمر ایمیل بزنم و بگویم "یو، من این دختر را می شناسم، او با استعداد است، شما باید او را استخدام کنید"؟ نه، البته من این کار را نمی کنم. شما دقیقا جان کارمک نیستید. به نظر شما من باید چه کار کنم؟» جورج با لهجه‌ای قوی و بلند جرسی صحبت می‌کند، که فکر می‌کنم اغماض را در هر چیزی که می‌گوید تشدید می‌کند.

نمی دانم، به او بگویم رزومه مرا زیر دری جایی بگذارد؟ من فقط به آن نیاز دارم تا به یک استخدام کننده برسم، نه مدیر عامل."

«ببین، اگر همه ما در یک مکان باشیم، یک شب ما را دور هم جمع می‌کنم و سه نفری می‌رویم مشروب بخوریم. اما من فقط به او ایمیلی ارسال نمی کنم که برای شما تضمین کند.»

میدونی چیه؟ به اندازه کافی منصفانه داشتن یک خط ارتباطی مستقیم با موسس شرکت واقعاً راه خوبی برای به دست آوردن شغل از راه های شرافتمندانه نیست. هر چند این نزدیک بودن عذاب آور بود. من فقط نیاز به ورود داشتم.

در این مرحله است که مردم شروع به سرزنش جورج به خاطر اتفاقات می کنند. من سعی می کنم از این موضوع خیلی مورد توهین قرار نگیرم. «هکر نخبه دسترسی ممتازی به سالن بدنسازی دانشگاه پیدا می‌کند، آسیب‌پذیری‌ها را در امنیت منصفانه شغلی آشکار می‌کند» مطمئناً نسبت به حرف‌های ناخوشایند من در مورد بیکاری، سرمقاله بهتری ایجاد می‌کند و به این سطح از نمایش نیاز ندارد. در حقیقت، این من بودم که از بیهودگی و ناامیدی ام تلخ شده بودم، که جورج را متقاعد کردم که بعد از کلاس برای بازدید از غرفه Oculus با من بیاید. برخی از همکلاسی‌های ما بعداً ادعا کردند که شنیده‌اند که جورج هنگام خروج به من می‌گوید: «می‌خواهی به غرفه Oculus برویم و خود را جعل هویت برخی از استخدام‌کنندگان کنیم؟»، اما من معتقدم که این منطقی نیست و درست نیست.

وقتی برای بار دوم به TOC رسیدیم، رویداد در اوج بود. غرفه‌هایی که زمانی خالی بودند، اکنون توسط بچه‌هایی که کت و شلوار پوشیده بودند مورد حمله قرار می‌گرفتند، و بنابراین من امیدوار بودم که Oculus هم همینطور باشد. البته وقتی رسیدیم هیچکس آنجا نبود چون هیچ وقت آنجا نبودند چون کسی حاضر نشد. ما چند دقیقه در اطراف رویداد پرسه زدیم تا در نهایت در یکی از معدود فضاهای آزاد TOC - روبروی غرفه Oculus VR - بکاریم تا دوباره جمع شویم.

آن وقت بود که دیدمش: انبوهی از کاغذها پشت میز نشسته بود که قبلاً ندیده بودم. "هی، به این نگاه کن!" به جورج زنگ زدم.

"آره، پس؟"

"من به یاد نمی آورم که قبلاً این توده را دیده باشم."

«نه، از قبل دیدم. احتمالاً این رزومه همه بچه‌هایی است که می‌خواستند Oculus را ببینند... فکر می‌کنید استخدام‌کننده‌ها برمی‌گردند تا آنها را تحویل بگیرند؟»

"صادقانه؟ آنها فقط در پایان روز بیرون رانده خواهند شد.»

لعنتی تنها چیزی که بدتر از نبودن در خط لوله این است که ندانید در خط لوله نیستید. راستش را بخواهید، وقتی به آن رزومه ها نگاه کردم، احساس همدردی زیادی با آن بچه های دیگر کردم. مثل من، آنها احتمالاً از صحبت با Oculus ناامید بودند و راه دیگری برای انجام این کار نداشتند. احتمالاً وقتی غرفه خالی را دیدند مثل من له شده بودند. و حالا رزومه آنها حتی دیده نمی شد! کاش می‌دانستم کاری می‌توانم برای آنها انجام دهم - برای ما.

در همان لحظه بود که یکی از بچه های مناسب به غرفه نزدیک شد و با جورج دست داد و خود را معرفی کرد. پس از یک مونولوگ 20 ثانیه ای در مورد تحصیلات، تحقیقات و آرزوهای شغلی خود، او یک رزومه به ما داد. سورئال بود

جورج چشم بسته بود. متأسفم، من در واقع برای Oculus VR کار نمی کنم. اگر بخواهید، می توانم این رزومه را پشت سرم روی میز بگذارم. این کاری است که بسیاری از دانش آموزان انجام داده اند.»

بدترین لحظه بود ناگهان تمام اشتیاق بچه کت و شلواری ناپدید شد و آیا او فقط به ما خیره شده بود و مطمئن نبود چه اشتباهی انجام داده است.

"اگر رزومه ام را روی میز بگذارم ... به Oculus می رسد؟" "راستش مطمئن نیستم."

با تردید رزومه اش را روی انبوه گذاشت و رفت. "این لعنتی غم انگیز بود" من فقط چند لحظه قبل از اینکه توسط یک دختر کت و شلوار خندان از خودم استقبال کنم زمزمه کردم. با صدای ریز و کوچکی که به سختی می‌توانستم تشخیص بدهم، او پرسید که آیا ما برای Oculus کار می‌کنیم. این بار با همان توضیحی که جورج انجام داد، حرفش را در اسرع وقت قطع کردم. مثل آخرین مرد، او گیج شده بود. "اما استخدام کنندگان این رزومه ها را در پایان انتخاب می کنند؟"

"راستش، احتمالا نه؟ اما هی، حرف من را قبول نکن.»

پس از کمی تردید، او فقط از خود دور شد و تصمیم گرفت از رزومه خود جدا نشود.

من و جورج با کمی خنده غرابت را شکستیم. آی تی بود سرگرم کننده، صادقانه اما بیش از اینکه سرگرم کننده باشد، طراوت بخش نیز بود. تمام صبح را صرف این نگرانی کرده بودم که برای این استخدام‌کنندگان چه شکلی می‌شوم، چگونه در مورد من قضاوت می‌کردند. حالا، من آن استخدام کننده بودم و همه چیز خیلی کم حرف به نظر می رسید. ترس - ترس من - من در چهره دانش‌آموزان می‌دیدم که خیلی غیرضروری به نظر می‌رسند، وضعیت بدنی آن‌ها آنقدر... معکوس. انگار می‌توانستم درست از میان آن‌ها ببینم، از کنار آن‌ها نگاه کنم و با دقت مرگبار بفهمم چه کسی ارزش وقت گذاشتن را دارد. داشتم پشت پرده را می دیدم و حس خوبی داشتم.

نمی‌خواهم اینطور به نظر برسد که آنچه بعداً اتفاق افتاد ناشی از این زیاده‌روی یا تمایل من به «بازی کردن خدا» بود. راستش را بخواهید، در هیچ مقطعی برای جعل هویت برنامه‌ای نداشتیم.

من به سادگی به جورج گفتم: «هی. "ما افراد را در Oculus می شناسیم، درست است؟"

"مطمئن."

«اگر این رزومه ها به هر حال به سطل زباله می روند، شاید بتوانیم کاری انجام دهیم. آنها را جمع آوری کنید و برای پالمر یا کسی که او توصیه می کند بفرستید.»

جورج ادعا می کند که او هرگز با این موضوع موافقت نکرده است، و من حدس می زنم که این امکان وجود دارد که من همه چیز را ساخته باشم. اما در هر صورت با برنامه پیش رفت. دانشجویان بیشتری آمدند و پرسیدند که آیا ما برای Oculus کار می‌کنیم یا خیر. هر بار می‌گفتیم نه، و آنها را به انبوهی از رزومه‌های روی میز هدایت می‌کردیم. با این حال، این بار ما همچنین گفتیم که تلاش می کنیم و آنها را ارسال می کنیم، زیرا افرادی را در Oculus می شناختیم که ممکن است بتوانند کمک کنند. این دانش آموزان، در حالی که هنوز سردرگم بودند، بسیار خوشحالتر از دانش آموزان اول به نظر می رسیدند. آنها رزومه به ما دادند، دست ما را فشردند و به داخل غرفه نمایشگاه شغلی سرگردان شدند.

حالا می توانم تصور کنم که باید چه شکلی بوده باشد: دو تیپ گیکی که جلوی یک غرفه خالی ایستاده اند، دست می دهند، کلمات می گویند، رزومه جمع می کنند. پس می توانم بفهمم که چرا ممکن است صف دانش آموزان در مقابل ما شکل بگیرد. با این حال، شایان ذکر است که گفتن این که ما شبیه استخدام‌کنندگان به نظر می‌رسیدیم واقعاً طولانی است. تابلوها و بطری‌های آب هنوز روی میز می‌نشستند، هیچ‌کس به‌صورتی‌که معمولاً استخدام‌کنندگان پشت میز نمی‌ایستاد، و ما حتی برچسب‌های نام هم نمی‌بستیم (در نقطه‌ای جورج برچسبی را برداشت که روی آن نوشته شده بود «موقعیت‌های تمام وقت» و آن را روی سینه‌اش چسباند، اما این به سختی تلاشی برای جعل هویت بود - او فقط یک احمق است). به معنای واقعی کلمه هیچ علامت Oculus در هیچ کجا وجود نداشت - تنها آرم های شرکتی روی افراد ما عرقچین گوگل جورج و کیف کتاب Palantir من بود. می گویند به دلیل گمراه شدن دانش آموزان صفی تشکیل شده است، اما اگر از من بپرسید، آنها ما را جذب کننده نمی دانستند. آنها هم مثل من از هر گونه تماسی با این شرکت ناامید بودند و دقیقاً همان چیزی را می خواستند که ما باید ارائه دهیم: هر فرصتی برای برقراری ارتباط با Oculus VR.

باز هم نمی خواهم اینطور به نظر بیایم که سعی می کنم برای خودم بهانه بیاورم. زندگی دانشجویی بعداً به ما اطلاع داد که، حتی اگر جعل هویت ما چندان قابل باور نباشد، باید به خاطر «اتلاف وقت دانشجویی» پاسخگو باشیم، تخلفی که اگرچه در واقع خلاف قوانین نیست، اما ایده جالبی برای یک قانون است و ممکن است. هر چند وقت یکبار ذکر کردن لذت بخش است. این هم ممکن است یکی از نکاتی باشد که قصد و نتیجه آن با هم هماهنگ نبودند، زیرا صادقانه بگویم، فکر نمی‌کردم وقت دانشجویی تلف شود. قبل از اینکه بدون استثنا به هر یک از آنها بگوییم که برای Oculus VR کار نمی‌کنیم، به آن دانش‌آموزان دست دادن و حدود 20 ثانیه زمان مونولوگ دادیم. هر بار توضیح داده شد که ما قصد داریم رزومه‌ها و همچنین یادداشت‌هایی را که فکر می‌کردند برای جذب نیرو مفید است، فوروارد کنیم (من فکر می‌کردم این یک لمس خوب بود، تا شانس آنها را برای داشتن یک تعامل انسانی واقعی از دست ندهم).

به نظر می‌رسید که اکثر دانش‌آموزان درک می‌کردند و هنوز هم رزومه خود را به ما می‌دهند، گاهی اوقات با تردید از یکی از ما می‌پرسیدند که ممکن است در مورد شرکت و مسیر آن چه بدانیم. من چیز زیادی برای گفتن نداشتم جز تحقیقاتی که با جستجوی Oculus VR در تلفنم جمع آوری کردم. از سوی دیگر، جورج با خوشحالی به دیدگاه دیستوپیایی خود از آینده VR می‌پردازد، جایی که هدست‌ها برای تعامل انسانی اجباری شده‌اند و تصاویر بر روی شبکیه چشم شما پخش می‌شوند و راه را برای چشم‌های بیونیک و به احتمال زیاد، تکینگی هموار می‌کنند. اگر کسی در آن زمان فکر می کرد که جورج یک استخدام کننده واقعی است، من واقعاً صادقانه می گویم که واقعاً صادقانه متاسفم.

شما فکر می کنید این بسیار سرگرم کننده خواهد بود. با این حال، بازی کردن در نقشی که دانشجویان رزومه جمع‌آوری می‌کردند، بسیار خوب بود، اما چیزی درست به نظر نمی‌رسید. ما هرگز قصد ایجاد چنین صحنه ای را نداشتیم. هر چقدر هم که می‌توانستیم به مدیران خود پایبند باشیم و تا حد امکان از دانش‌آموزانی که به آن نیاز داشتند رزومه جمع‌آوری کنیم، توجهی که به ما جلب می‌شد به سرعت بیش از حد می‌شد و در 10 دقیقه همه چیز تمام شد. به سمت جورج برگشتم و دیدم که او هم همین فکر را می کند. او گفت: "بیا از اینجا برویم." ما رزومه ها را از روی میز برداشتیم، از میان جمعیت هل دادیم و نمایشگاه حرفه ای را به همان صورت مخفیانه که آمده بودیم ترک کردیم.

اینجاست که خیلی ها می گویند من به مشکل خوردم. یادت هست در مورد به تعویق انداختن کارها چه گفتم؟ خب، من در ابتدا برای انجام این قول برای رساندن آن رزومه ها به Oculus مشکل داشتم. از جورج پرسیدم که چگونه باید آنها را بفرستیم، و در ابتدا، او گفت که می توانیم اطلاعات تماس دفتر استخدام را دریافت کنیم و آنها را فکس کنیم. با این حال، بعد از آن روز، او شک داشت. ابتدا او ادعا کرد که ما با کسی که فکر می‌کرد واجد شرایط کار در Oculus باشد، ندیده‌ایم (قضایی که او هیچ کاری انجام نمی‌داد، زیرا ما هرگز واقعاً به هیچ رزومه‌ای نگاه دقیقی نداشتیم). در نهایت، او اعتراف کرد که از صحبت کردن با پالمر عصبی بود. او احترام زیادی برای آن مرد قائل بود و «ناجور» است که مجبور شویم شرایط را برای او توضیح دهیم. باشه خوبه. بدون برنامه B فوری، تصمیم گرفتم آن را به تعویق بیندازم و بگذارم تا چهار روز بعد از محل کارم با Nvidia برگردم.

در آن زمان، اکنون به من گفته می شود، زنگ خطر در روده های اداره TOC به صدا درآمده بود. هنوز از هیچ‌یک از این‌ها بی‌اطلاع بودم، در بازگشت، یک استاد SCS را که به آن اعتماد داشتم، علامت زدم و از او پرسیدم بهترین کاری که می‌توان با رزومه انجام داد، چیست. او گفت می توانم آنها را به او بدهم، و او بفهمد که با آنها چه کند.

باز هم این عادت ناگوار به تعویق انداختن کارها را دارم. دو روز طول کشید تا با رزومه ها برگردم، در این مدت، ایمیلی برای دانشجویان و غیردانشجویان ارسال شد که در آن هشدار داده شده بود که یک جفت مظنون ناشناس و غیروابسته وارد TOC شده اند، هویت استخدام کنندگان را جعل کرده اند و بعداً با آن خارج شده اند. مجموعه ای از اطلاعات دانش آموزان در حالی که این ایمیل به درصد زیادی از بدنه دانشجویی، شبکه فارغ التحصیلان و شرکای صنعتی خطاب شده بود، در واقع به من خطاب نشده بود. من و جورج سرانجام از طریق یکی از دوستانم در مورد این ایمیل شنیدیم و این اولین باری بود که متوجه شدم طرف های دیگر نه تنها از اقدامات ما باخبر بودند، بلکه توسط آنها نگران شده بودند به طوری که لازم شد به دانشگاه و صنعت اطلاع رسانی کنیم. تهدیدی که اقدامات ما ایجاد می کند. در این مرحله بود که من سرانجام رزومه ها را به استادمان دادم، مطمئن شدم که توسط طرف های مربوطه در TOC دیده شده اند، و فهمیدم که این پایان کار است.

همانطور که اکنون همه ما می دانیم، این فقط شروع اقداماتی بود که من باید بسیار بسیار متاسفم که باعث آن شدم. ظاهراً بازگرداندن رزومه ها و قول استاد ما مبنی بر اینکه ما دانش آموخته هستیم و تروریست نیستیم، تحقیقات نسبتاً وسیع داخلی و خارجی را برای تعیین هویت ما انجام داد. من شنیدم پیتزبورگ PD درگیر شد. من شنیدم که کارآگاهان CMU را برای ردیابی ما تحت پیگرد قرار دادند. من، برای یک، نمی دانستم که CMU کارآگاه دارد! آنها تمام روز چه می کنند؟ جورج پرونده ای را کشف کرد که در آن کارآگاهان برای تحقیق درباره دانش آموزی که سه دختر را برای "کمک به جمع آوری مبلمان" به اتاق خوابگاه خود آورده بود، فراخوانده شدند. در پایان روز، من دوست دارم فکر کنم کارآگاهان CMU از داشتن یک معمای زنده واقعی برای حل قدردانی کرده اند. من قرار نیست برای آن عذرخواهی کنم.

در این مرحله، اگر دو چیز نبود، ما با کمال میل خودمان را تسلیم می‌کردیم و از مقیاس نهایی این تحقیق جلوگیری می‌کردیم:

اول، چیزی در مورد جورج: جورج در مورد موضوع پلیس بسیار، بسیار، بسیار حساس است. جورج بین شکایت شدن توسط سونی، دادگاهی شدن برای برخی اتهامات ناخوشایند در اختیار داشتن ماری جوانا، و فقط ویژگی های شخصیتی عمومی و ضد استبدادی، تصویر چندان خوبی از پلیس ندارد. در واقع، من تا آنجا پیش می روم که بگویم او از آنها می ترسد. روز اولی که شنیدیم تحقیقاتی انجام شده است، من یک مقاله ایمیلی از جورج دریافت کردم که در اتاق بازجویی چه باید بگویم یا نه، و او در حال انجام گفتگوهای اولیه با تیم وکلایش بود. باید بفهمی، کافی نیست به جورج بگوییم که اتفاق بدی نخواهد افتاد. برای جورج، سیستم عدالت کیفری آمریکا کوچکترین تخلف شما را می پذیرد و از آن به عنوان فرصتی برای به هم زدن شما استفاده می کند.

دوم، حدس می‌زنم که فکر می‌کردم کارآگاه‌ها ما را پیدا می‌کنند. راستش را بخواهید، ما دقیقاً نمی‌خواستیم خودمان را پنهان کنیم، و در مدرسه‌ای که فقط 400 نفر دارد، سؤال کردن از چند دانش‌آموز SCS و کشف هویت‌مان کار سختی نیست. علاوه بر این، جورج یکی از مشهورترین افراد در کل دانشگاه است. وقتی فهمیدیم که آنها عکسی از ما دارند، به نظر می رسید که فقط زمانی است که کسی ما را بفهمد. پس منتظر ماندیم. ما به تعویق انداختن انجام هر کاری در مورد آن

با گذشت روزها، با این حال، آگاهی از اینکه او در جستجوی او بود شروع به آسیب رساندن به جورج کرد. او در کلاس شرکت نمی کرد، و در عوض برای برنامه ریزی استراتژی ما یا جلسه بعدی با وکلایش ایمیل هایی برای من ارسال می کرد. وقتی بالاخره دوباره دیدمش، نگاهش متزلزل شد. من نمی توانم این کار را خیلی بیشتر انجام دهم. فکر می‌کنم باید وکلایم را جمع کنم و خودم را تحویل دهم.»

"خب یک ثانیه صبر کنید. شما هنوز مدیر عامل Oculus را می شناسید. آیا نمی توانید با او تماس بگیرید و از او بخواهید که به مردم TOC بگوید که برایش مهم نیست؟ منظورم این است که او احتمالا این کار را نمی کند، درست است؟»

جورج در مورد آن فکر کرد. «نه. همانطور که گفتم، من واقعاً نمی خواهم او را در مورد چیزی به این احمقانه اذیت کنم. مثلاً، من واقعاً از موسس یک شرکت می‌خواهم که من را از چیزی که اساساً یک شوخی دانشگاهی احمقانه است نجات دهد؟»

"دیگه قراره چیکار کنیم؟"

سرانجام جورج تسلیم شد و به پالمر لاکی ایمیلی فرستاد. در کمال تعجب، او تقریباً بلافاصله پاسخ داد - او از این حادثه شنیده بود و فکر می کرد خنده دار است. در پایان فقط گفت: "من رسیدگی می کنم".

"معنی آن چیست؟" من پرسیدم.

من نمی‌دانم، و قرار نیست بفهمیم، زیرا دیگر به او ایمیل نمی‌زنم.»

ما برای مدت طولانی از پالمر خبری نداشتیم. شاید او هم کارها را به تعویق می اندازد. در هر صورت، این برای جورج خیلی طولانی بود. فقط چند روز بعد، ساعت 6 صبح با من تماس گرفت، وحشت زده. من نمی توانم بیشتر از این تحمل کنم. فشار خیلی زیاده من خودم را تسلیم می کنم».

من آنجا نبودم که جلو آمدن جورج را ببینم. به گفته جورج، او وارد CIT شد، با برگزارکنندگان TOC با خوشرویی احوالپرسی کرد، و با صبر و پختگی گوش داد زیرا به‌خاطر تمام آسیب‌هایی که ما ایجاد کرده بودیم به طرز وحشیانه‌ای تنبیه شد. به گفته دولت، جورج گستاخ و جنگجو بود و جلو آمدنش فقط برای بدتر کردن روابط بود. من همه اینها را از استادمان شنیدم، او هم مرا تشویق کرد که به جلو بیایم، اما شاید کمی کمتر تلاش کنم.

و بنابراین، پس از تنها چند روز از به تعویق انداختن این بار، من اولین نامه عذرخواهی خود را تنظیم کردم، از خودم بیرون آمدم و از هرگونه آسیبی که اقداماتم به دولت وارد کرده بود ابراز پشیمانی کردم. من آن را برای استادم فرستادم و او آن را برای افراد مربوطه ارسال کرد. من امیدوار بودم که به این افراد بسته شود و اطلاعات مورد نیاز آنها برای درک اقدامات و انگیزه های ما و درک اینکه ما به هیچ وجه تهدیدی برای دانش آموزان یا TOC نیستیم به آنها بدهد. وقتی گفتم از واکنش‌هایی که برانگیخته‌ایم احساس بدی می‌کنم صادقانه بودم و حالا می‌خواستم این اطلاعات را داوطلبانه ارائه دهم، به این امید که به همه کمک کنم در نهایت آسوده خاطر باشند.

البته، همانطور که من و جورج هنوز متوجه نشده بودیم، قبل از اینکه سازمان دهندگان TOC بتوانند بار دیگر احساس امنیت و آرامش کنند، توبه بسیار بیشتری از ما لازم است.

چند روز بعد، ایمیلی با موضوع: «مصاحبه» دریافت کردم. هیچ چیز غیرعادی برای رشته های CS در ترم پاییز وجود ندارد، اگرچه من نمی توانستم بفهمم این مصاحبه با چه کسی بود. سرانجام، وقتی آخرین خطوط مکان مصاحبه ما را مشخص کرد - خیابان کریگ، بین کویزنوس و رازی فرش - کلیک کرد: ایستگاه پلیس اینجاست - این قرار بود یک "مصاحبه" با پلیس باشد!

همانطور که ممکن است بتوانید حدس بزنید، جورج هیچ کدام از اینها را نداشت. "هیچ راهی نیست که با یک پلیس صحبت کنم! تمام هدف آنها این است که شما را با شهادت خود به دار آویختند! خدایا، من واقعاً نمی خواستم برای این کار وکیل بگیرم!» استاد ما که خودش تجربه حقوقی دارد، قبول کرد. پلیس خبر بدی بود و هرگونه تعامل با پلیس به معنای داشتن وکلای گران قیمت بود. بنابراین من به پلیس پاسخ دادم و گفتم ما از صحبت با هر پلیسی خودداری می کنیم، به این ترتیب برای رسیدگی انضباطی خود به دفاتر زندگی دانشجویی هدایت شدیم.

در حال حاضر، جورج واقعاً شروع به از دست دادن آن کرده بود. او 6 هفته پیش از شرکت در کلاس ها دست کشیده بود و در حال برنامه ریزی برای ترک تحصیل بود. او به من گفت: "من در سفرهای جاده ای به اوهایو بوده ام و به پادکست های تاریخچه هاردکور گوش می دهم." "این چیزی است که زندگی را ارزشمند می کند." او گفت در حالی که برنامه هایش برای انصراف با انگیزه تحقیقات انجام شده است، من نباید آن را تقصیر خود بدانم. "اگر از دور این اتفاق را برای شخص دیگری می‌دیدم، شرط می‌بندید که تا آنجا که ممکن بود از این دانشگاه کابوس دور می‌شدم."

مراحل تحقیقات انضباطی زندگی دانشجویی به شرح زیر است:

مرحله 1: آنها از من، جورج، و هر دانش آموزی که مایل بودند بیایند و تجربه خود را با ما شرح دهند، شهادت جمع آوری می کردند.

مرحله 2: آنها من و جورج را برای جلسه ای می آوردند، جایی که آنها یافته های تحقیقات و قوانینی را که در کتاب راهنمای رفتار دانشجویی CMU تصور می شد که ما نقض کرده ایم، بیان می کنند.

مرحله 3: هنگامی که همه ما می توانستیم در مورد تخلفات به توافق برسیم، آنها مجازاتی را انجام می دادند.

همانطور که تحقیقات آنها ادامه داشت، من و جورج راهنمای رفتار دانشجویی CMU را مرور می‌کردیم و سعی می‌کردیم بفهمیم که تخلفات ما چیست. موارد بسیار جالبی وجود دارد، مانند غیرفعال کردن یا تغییر دستگاه پشتیبانی زندگی همکلاسی‌ها، یا نقض مهندسی معکوس و بهره‌برداری از نرم‌افزار شخص ثالث. با این حال، در پایان روز، ما تلاش کردیم تا جنایتی را که در این حادثه مرتکب شده بودیم، پیدا کنیم. مطمئناً، کسی که تحقیقی انجام نداده بود ممکن است بگوید «جعل هویت شخص دیگری»، اما این ضعیف به نظر می‌رسید، زیرا ما برای هرکسی که ملاقات می‌کردیم روشن کرده بودیم که چه کسی هستیم، و حتی اگر نبودیم، اینطور نبودیم. دقیقاً سعی در «جعل هویت» شخص خاصی دارد.

در نهایت به تخلف نهایی رسیدیم: «رفتار ناشایست دانش‌آموز کارنگی ملون». "این اصلا به چه معناست؟" از جورج پرسیدم.

"این مانند یک همه چیز است، در صورتی که آنها بخواهند به چیزی حمله کنند. من فکر نمی کنم آنها بتوانند تنها ما را با آن ضربه بزنید خیلی مبهم به نظر می رسد. منظورم این است که شما واقعاً باید چیزی را نقض کنید تا نقض کنید، درست است؟»

البته الان فهمیدیم که چقدر در آن لحظه گمراه بودیم. وقتی پرسیدیم چرا هیچ چیزی که ما به آن متهم می‌شویم با یک قانون واقعی مطابقت ندارد، به ما اطلاع داده شد که «ما [CMU] فکر نمی‌کردیم به آن نیاز داشته باشیم زیرا فکر نمی‌کردیم کسی هرگز چنین کاری را انجام دهد». دیدگاهی که با سوابق جورج و من در امنیت کامپیوتر و نرم افزار سیستم طنین انداز شد.

زندگی دانشجویی موافقت کرد که اگرچه در نگاه اول این حادثه شبیه جعل هویت به نظر می‌رسید، اما معیارهای «جعل هویت شخص دیگری» را برآورده نمی‌کرد، زیرا هیچ یک از دانش‌آموزانی که با آنها مصاحبه کرده بودند واقعاً اعتراف نکرده بودند که گمراه شده‌اند. در واقع، من و Student Life در مورد خیلی چیزها به توافق رسیدیم: در بیشتر موارد، دانش‌آموزان صدمه نمی‌بینند، و همچنین Oculus VR، که از آن زمان با دانشگاه در تماس بوده و بیانیه‌ای داده بود، صدمه نمی‌بینند.

با این حال، زندگی دانشجویی همچنین معتقد بود که ما هنوز هم باید به دلیل ارتکاب "رفتار ناشایست یک دانش آموز کارنگی ملون" به دلایل زیر مجازات شویم:

1. اتلاف وقت دانشجو

2. زمان زیادی برای بازگرداندن رزومه ها و اصلاح وضعیت

3. ایجاد واکنشی توسط TOC که در نهایت باعث شرمساری آنها شد، آشکار ساختن اینکه چگونه جعل هویت به راحتی ممکن است رخ دهد و ایجاد یک "آسیب" در نام آنها.

توضیح دادم که درمورد اینکه چگونه می‌توانیم در مقابل غرفه ایستاده‌ایم و رزومه‌هایی را که دانش‌آموزان با اطلاعات کامل به ما داده‌اند جمع‌آوری کنیم، گیج شده‌ام، به‌خصوص که این واقعیت است که بود در وهله اول دلیلی بود که TOC احساس "آسیب شدن" کرد. جورج که اخیراً به پادکست تاریخچه هاردکور درباره جنگ جهانی اول گوش داده بود، وضعیت را با ترور آرشیدوک فردیناند مقایسه کرد و همچنان اصرار داشت که تا زمانی که نفهمد "به چه کسی غرامت می پردازیم" راضی نخواهد شد. من می دانم که این موضوع باعث تعجب مصاحبه کنندگان ما شد و به قول آنها "به یاد ماندنی" بود. من قرار نیست برای آن عذرخواهی کنم.

در نهایت، پس از یک فرآیند بسیار طولانی‌تر، به توافقی رسیدیم: 20 ساعت خدمات اجتماعی برای رفتار نامناسب، یک مقاله تأملی و شاید یک عذرخواهی. البته این فقط متوجه من بود، زیرا جورج تا به حال مدرسه را رها کرده بود و به کالیفرنیا رفته بود تا چیزهای بزرگتر و عجیب تر را دنبال کند.

یا حداقل اینطور فکر می کردم.

سه هفته پس از محکومیت من، او بازگشته بود و برای ملاقات دیگری با زندگی دانشجویی برنامه ریزی کرده بود. "دیگر جنگ جهانی اول نیست، درست است؟" من التماس کردم.

با پوزخند نگران کننده ای گفت: «به هیچ وجه. "این بار در حال خواندن چنگیز خان هستم."

مطمئن بودم که این ملاقات برایم مرگ را به همراه خواهد داشت و با این حال، چند روز بعد، ایمیل دیگری از زندگی دانشجویی دریافت کردم. تمام اتهامات علیه من لغو شد. تا به امروز نمی دانم چه کار کرده است.

حالا تنها کاری که باید انجام می دادم این بود که برایشان عذرخواهی بفرستم. در ایمیل آمده است که این یک الزام نیست، اما از آنجایی که ما ادعا کرده بودیم که واقعا پشیمان هستیم، به نظر منصفانه بود که یک عذرخواهی واقعی برای طرف های آسیب دیده بنویسیم.

باز هم، به من گفته نشده است که این احزاب آسیب دیده چه کسانی هستند، اما با روند حذف، حدس من سازمان دهندگان TOC خواهند بود، کسانی که توسط اقدامات ما "آسیب" شده بودند. من می توانم دیدگاه آنها را درک کنم: شاید اقدامات من و واکنش های ناشی از آن برای همیشه به روابط با Oculus آسیب رسانده بود، زیرا ما "آسیب پذیری" را آشکار کرده بودیم که باعث ایجاد بی اعتمادی در رویداد آنها می شد. البته منطقی است که چنین افرادی در غیاب عذرخواهی احساس خطر و ناامنی کنند.

به من اجازه دهید این ذهن ها را راحت کنم. اوایل این ماه، من این کار را انجام دادم - بالاخره با Oculus VR پایم را وارد در کردم! من در یک مهمانی با مهندس به نام راب آشنا شدم و معلوم شد که او در آنجا کار می کند و ما با هم صحبت کردیم. من موفق شدم رزومه ام را به او برسانم و به بخت و اقبال، روز بعد در حال بررسی کارمند جدید بودند! من را روی شمع گذاشتند، آنها به رزومه من نگاه کردند و همانطور که تصور می کردم، آنها نیز فکر می کردند که من مناسب هستم. کمتر از یک هفته پس از ارسال درخواستم، یک پیشنهاد در دست داشتم.

چند روز بعد، استخدام کننده واقعی Oculus با من تماس گرفت. آنها در مورد پیشنهاد جدید من شنیده بودند، و البته همه چیز را در مورد تجارت در TOC در پاییز گذشته می دانستند. از شانس و اقبال، آنها قرار بود دو هفته بعد در EOC حضور داشته باشند. آنها می خواستند بدانند که آیا من که اکنون یک کارمند رسمی Oculus هستم، علاقه مند به کار در این رویداد به عنوان یک استخدام رسمی هستم یا خیر. راستش را بخواهید خوشحال شدم. بسیار عالی بود که به سرعت به عنوان عضوی از شرکت مورد استقبال قرار گرفتیم و در واقع خدماتی را برای دانشجویانی که ترم قبل از آن بسیار ناامید شده بودند ارائه دادیم. ما به شوخی گفتیم که، به عنوان استخدام کننده ارشد Oculus، باید به آنها نشان دهم که چه کاری انجام دهند - "به ما کمک کنید بفهمیم کدام یک از این دانش آموزان قانونی هستند."

پس از ماه‌ها و ماه‌ها تفکر در مورد بیکاری، از اینکه مجبور بودم خودم را برای ده‌ها چهره متهم توضیح دهم، بالاخره در طرف مقابل قرار گرفتم. من سعی می‌کردم افرادی عصبی مثل من و جورج را ببینم که جلوی غرفه‌ام صف می‌کشند، رزومه‌شان را به من می‌دهند، و به من ناراحتی می‌دهند که چرا من، Oculus VR، باید آنها را استخدام کنم. برخی از آنها به اندازه کافی خوب بودند که تنها چیزی که باید به من بدهند رزومه آنها بود. معمولاً آنهایی که مونولوگ‌های بزرگ و فانتزی داشتند خیلی تلاش می‌کردند، و من فقط یک نگاه به تجربیات کاری آنها و چند سوال سریع می‌خواستم تا بفهمم چرا. اگر یک درسی هست که از کل این تجربه آموخته‌ام، این است که برای رسیدن به آنچه می‌خواهید خیلی تلاش نکنید. اگر شما روشنفکر، واقعی و شایسته باشید، جهان در نهایت به مسیری که نیاز دارد تغییر خواهد کرد تا مطمئن شود که همه چیز در نهایت درست می شود.

پس در پایان، نمایندگان TOC، امیدوارم من یا شرکت جدیدم را خیلی سخت قضاوت نکنید. پاییز گذشته، هیچ یک از ما واقعاً نمی دانستیم که داریم چه کار می کنیم. ما جوان بودیم، عصبی، ناامید بودیم که تأثیر خوبی بگذاریم. به نوعی، هر دو در نهایت دچار سوءتفاهم شدیم. با این حال، تا بهار، ما فکر می کنیم که آن را فهمیده ایم و مشتاقانه منتظر همکاری با شما در TOC و EOC هستیم. حداقل، من قطعا انجام می دهم.

البته، اگر آن را از دهان اسب می خواهید، من شما را تشویق می کنم که نگرانی های خود را مستقیماً برای من ارسال کنید و من مطمئناً آنها را در اسرع وقت به پسرم پالمر ارسال خواهم کرد. شنیده ام که به زودی همگی برای نوشیدنی دور هم جمع می شویم.

آماندا واتسون پس از "حادثه" به عنوان نماینده رسمی Oculus به EOC در دانشگاه کارنگی ملون بازگشت.
نقطه_img

جدیدترین اطلاعات

نقطه_img

چت با ما

سلام! چگونه می توانم به شما کمک کنم؟